صابر



چه شلوغ بود امروز. مشتاق بودم که به موقع برسم اما نهایتا همان روبروی دانشگاه نصیبم شد. باز هم خدا رو شکر. هرگز در عمرم این حجم از ازدحام آدم‌ها رو ندیده بودم. این که می‌گویند جای سوزن انداختن نبود حقیقتا اینگونه بود. چه غم‌انگیز بود وقت نماز و گریهٔ مردم عزادار. آفرین به این مردم قدرشناس. حاج قاسم، ابومهدی! برای همه چیز از شما سپاسگزارم.


دیشب توی مغازه‌ها به دنبال خرید پیراهن ایرانی بودم. یکی از فروشنده‌ها یک پسر جوانی بود که از این شلوار جین کشی‌ها پوشیده بود. به شوخی گفتم توی این شلوار راحتی؟ خندید و گفت: خیلی! توضیح می‌داد که ببین چقدر راحته و حتی سایز کوچیک هم بپوشی باز هم کاملا کش میاد و فیت میشه. گفتم شبیه ساپورت نیست؟ خندید و گفت آره میشه گفت از همون خانواده هست. پرسیدم پوشیدنش سخت نیست؟ گفت آره خب، یه نیم ساعت درگیرشم تا فیت بشه (باز خندید).

گفتم پیراهن می‌خوام از جنس ایرانی. یه نگاهی به قفسه‌ها انداخت و یه کم مِن و مون کرد و گفت راستش ندارم. فقط این یک مدل هست که . هممممم . آخه نه اینکه مشتری‌ها دنبال خارجی هستند ما نمیاریم. گفتم آهان بسیار خب. دست شما درد نکنه. گفت خب این همه مدل داریم. جنسامون خیلی خوبه‌ها! حالا حتما ایرانی؟ گفتم برای حمایت از شما. حمایت از هموطن شما. از دوست شما. سرش رو ت داد و گفت حمایت از کالای ایرانی و این حرف‌ها (یعنی باز از این حرف‌های کلیشه‌ای). گفتم اگر کنار مغازه‌ٔ شما یک مغازهٔ خارجی بود چی؟ شما انتظار داشتین من از چه کسی خرید کنم؟ از اون یا از شما؟ یه کم جا خورد. سرش رو به آرومی پایین انداخت و مکثی کرد و گفت «خب از من!». من هم یک مقدار در مورد تفاوت شغل‌ها و خدماتی که معادل خارجی ندارند مثل شغل فروشندگی یا کارمندی دولتی و سایرین با شغلی مثل تولیدی براش توضیح دادم. همینجور که به من خیره شده بود گفت تا حالا این جوری به قضیه نگاه نکرده بودم. برام جالبه. طرز نگاهتون رو دوست دارم. من هم بعد از عذرخواهی آمدم بیرون و بالاخره در یک مغازه‌ای، یک پیراهن ایرانی خریدم.

داشتم به این فکر می‌کردم که من تا حالا با افراد متعددی این موضوع (که اگر شغل اون‌ها هم در ایران معادل خارجی داشت) رو مطرح کرده‌ام و همگی هم با تعجب اظهار می‌کردند که تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده‌اند. نمی‌دونم چرا. شاید به این خاطره که ما عادت نداریم خودمون رو جای دیگران بگذاریم. عادت نداریم شرایط دیگران و تفاوتش رو درک کنیم. شاید برای همینه که رفتارمون، حرف‌هامون، قضاوت‌هامون کمتر بوی انصاف میده.


قبلا در مورد یه فروشنده سوپر مارکت که معمولا بدون اینکه متوجه بشی تخفیف می‌داد صحبت کردم. مغازه‌اش بزرگ و خوش‌نقش بود. از اون روز دو سه بار تغییر دکوراسیون داد و چیزای جدید آورد و سعی کرد حسابی فعال باشه. یه روز داشتم انتخاب می‌کردم که خانم مسنی داخل شد و گفت آقا شوینده . داری؟ فروشنده گفت ندارم اما یه مارک دیگه دارم. اون خانم چند بار به اشکال مختلف می‌پرسید که این جنسش چطوره یا اینکه اگر بردم خوب نبود چه کار کنم و .

ادامه مطلب

توی مترو ایستاده بودم که مطابق همیشه صدای دست‌فروش‌ها بلند بود. یکیشون می‌گفت هدفون هزار تومن (اگر درست خاطرم باشد). بخر که مفته! به بغل‌دستی‌ام که فرد میانسالی بود عرض کردم احتمالا یکبار مصرف باشد این هدفون‌ها (توی دلم هم گفتم خخخخخ). اون آقا گفت نه اتفاقا. ممکن است همیشه برایت کار کند. حتی ممکن است کیفیت‌اش آنقدرها هم بد نباشد و ۸۰ درصد یک هدفون خوب صدا داشته باشد. اما اون چیزی که تعیین کننده است همان چند درصد باقیمانده هست. اونجایی که ریزترین صداها شنیده می‌شود. اونجایی که از کیفیت صدا همراه با جزییاتش لذت می‌بری. اونجاست که قیمت‌ها بالا می‌رود. خیلی بالا. مثلا داخل‌اش از جنس طلا یا فلان ف گران‌قیمت باشد.

ادامه مطلب

خانواده سگ‌های آبی تشکیل شده است از یک نر و یک ماده بالغ که تا پایان عمر با هم می‌مانند و فرزندانشان که بعد از ۲ سال لانه را ترک می‌گویند. نر و ماده هر دو در محافظت از قلمرو و همچنین ساخت و تعمیر سد و لانه مشارکت می‌کنند. فرزندان جوان نیز در ساخت انبار غذا در پاییز و تعمیرات.

پ.ن منبع تصویر. متن برگرفته از ویکی پدیا بخش Family life


برخی صفات یا ویژگی‌ها میزان تلخیشون به حدیه که می‌تونه هر شیرینی‌ای رو بی‌اثر کنه. شما ممکنه ده تا ویژگی خوب داشته باشی اما همین یک صفت تلخ اجازه نمی‌ده که اون همه شیرینی به دل بنشینه یا ماندگار بشه. مثلا تندخویی از جملهٔ این صفت‌ها است.

یکی از این صفت‌ها که می‌تونه زندگی رو توی خانواده، محل کار یا هر رابطه‌ای برای آدم‌ها تلخ کنه همین لجبازیه. شاید یک معنای دیگرش خودخواهی باشی اما می‌بینی با اینکه فرد همه زندگی و وجودش رو وقف مثلا خانواده‌اش می‌کنه ولی راضی نمیشه از انتظارات یا خواسته‌هاش کوتاه بیاد. مثلا «این وسیله باید حتما و حتما اینجا باشه یا نباشه.» «این مورد باید حتما خریداری بشه.» «این کار باید حتما همین الان انجام بشه.» «چیزی که من می‌گم یا فکر می‌کنم تنها راهه.» «ما باید حتما به این شکل این کار رو انجام بدیم.» .

و باز هم تلخ اینکه یک طرف ماجرا همواره مغلوب این نزاع باشه و به اصطلاح مجبور باشه کوتاه بیاد. چون اون طرفِ پیروز فکر می‌کنه پس همیشه  راه و حرفش درست بوده و هست که همواره به کرسی نشسته. حالا این چه اثری در مخاطب این فرد می‌گذاره بماند. هر چقدر از این لجبازی بد بگم کم گفتم. در زندگی با دیگران لجباز نباشید. به ویژه در زندگی مشترک. بگذرید از برخی خواسته‌ها. آسان بگیرید. زندگی دشوار هست، دشوارترش نکنید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

علی بهاری The Blog That Johnny built 50DFSA خانه من ... my observations میوه درمانی کویر رایانه آپشن خودرو | استریو آرام My Mind Palace